
صبح امروز به تعداد قطراتی که از دل ابرها فرو می ریخت دوستت داشتم!
امروز صبح، قدر وسعت آسمان غوطه ور بودم در شعف..
تو همه چیز را همیشه یادت هست مبارز؛
لبخند صبحگاه مرا هم بی شک..! اندوه امشبم را نیز به یقین..!!
امشب به تعداد قطراتی که زمین نوشید می ستایمت!
امشب، .. به تعداد قطرات بارانی که زمین از ابتدای حیات نوشیده، می سرایمت...
سلام امیدوارم خوب باشید . همیشه به وبلاگ شما سر می زدم .
پاسخحذفسینه باید گشاده چون دریا / تا کند نغمه ای چو دریا ساز / نفسی طاقت ازموده چو موج / که رود صد ره و براید باز / تن توفان کش شکیبیده / که نفرساید از نشیب و فراز / بانگ دریادلان چنین خیزد / کار هر سینه نیست این اواز ( هوشنگ ابتهاج ه.الف.سایه )
پاسخحذفخوشا به سعادت شما و کسانی که مصداق این شعر هستند .
گرچه از زهر سمومی که گذشت از سر باغ/ سرخ گلهای بهاری همه مدهوشانند/ باز در مقدم خونین تو ای روح بهار/ بیشه در بیشه درختان همه اغوشانند
پاسخحذفاری گرچه جنایات و خونریزیها ادامه دارد اما مردم سرزمینم در راه رسیدن به ازادی این ارزوی دیرینشان همچنان پابرجا و ثابت قدم هستند و امید و ایمانشان به فرارسیدن بهارست که به انها کمک می کند تا در برابر این رژیم جنایتکار و سرکوب وحشیانه اش مقاومت کنند .
پس بگذارید خطاب به این مردم این عزیزان گرانمایه از صمیم قلب بگویم که:
ای عزیزان گرانمایه!/بر همه انات اوقات شما هر دم/صد سلام و صد درود از من./همچو شاباشی نثار روح و راه جملگی تان باد./هر چه والاتر تراوه ی جان و زیباتر سرود از من.(مهدی اخوان ثالث-از کتاب زندگی می گوید)
رژیم جنایتکار سعی کرد تا با استفاده از احساسات مذهبی مردم و تمامی امکانات خود اقتدار خود را به نمایش بگذارد اما نتوانست بیشتر از چند ده هزارنفر را به این نمایش بیاورد و همه رسانه ها هم از کم بودن جمعیت با وجود تمهیدات مختلف برای برگزاری ان از جمله تعطیلی مدارس و ادارات سخن می گویند وبدین ترتیب این نمایش هم باعث بی ابرویی این رژیم جنایتکار شد و حال این رژیم جنایتکار که خود را فروپاشیده می بیند سعی می کند با جنایت و کشتار چند روزی به عمر سراسر جنایتش بیفزاید و از ممنوعیت تجمعات ضدانقلاب و برخورد قاطع با انها - مثل اینکه بالاتراز این جنایت ها هم ممکن است - خبرمی دهد اما خود بهتر از همگان می داند که دربرابر خواست یک ملت ممنوعیت معنایی ندارد و به همین خاطر هم پریشان حال و ناتوان از تصمیم گیری ست .
پاسخحذف((در سلول من گلی روییده است . در گوشه ای تنها دیدمش مانند یک موم زمینی سفت را سیمان و سنگ را شکافته بود. ممنوعیت معنایی نداشت - کارلوس گواراموس ))
باسلام . امیدوارم سلامت و پیروز باشید .
پاسخحذفوطن (( سروده : سیاوش کسرایی ))
پاسخحذفوطن٬ وطن
نظر فکن به من که من
به هر کجا٬غریب وار٬
که زیر آسمان دیگری غنوده ام
همیشه با تو بوده ام
همیشه با تو بوده ام
اگر که حال پرسی ام
تو نیک می شناسی ام
من از درون قصه ها و غصه ها بر آمدم:
حکایت هزار شاه با گدا
حدیث عشق ناتمام آن شبان
به دختر سیاه چشم کدخدا
ز پشت دود کشت های سوخته
درون کومه ی سیاه
ز پیش شعله های کوره ها وکارگاه
تنم ز رنج٬عطر وبو گرفته است
رخم به سیلی زمانه خو گرفته است
اگر چه در نگاه اعتنای کس نبوده ام
یکی ز چهره های بی شمار توده ام
چه غمگنانه سال ها
که بال ها
زدم به روی بحر بی کناره ات
که در خروش آمدی
به جنب و جوش آمدی
به اوج رفت موج های تو
که یاد باد اوج های تو!
در آن میان که جز خطر نبود
مرا به تخته پاره ها نظر نبود
نبودم از کسان که رنگ و آب دل ربودشان
به گودهای هول
بسی صدف گشوده ام
گهر ز کام مرگ در ربوده ام
بدان امید تا که تو
دهان و دست را رها کنی
دری ز عشق بر بهشت این زمین دل فسرده وا کنی
به بند مانده ام
شکنجه دیده ام
سپیده٬ هر سپیده جان سپرده ام
هزار تهمت و دروغ وناروا شنوده ام
اگر تو پوششی پلید یافتی
ستایش من از پلید پیرهن نبود
نه جامه ٬جان پاک انقلاب را ستوده ام
کنون اگر که خنجری میان کتف خسته ام
اگر که ایستاده ام
و یا ز پا فتاده ام
برای تو٬ به راه تو شکسته ام
اگر میان سنگ های آسیا
چو دانه های سوده ام
ولی هنوز گندمم
غذا و قوت مردمم
همانم آن یگانه ای که بوده ام
سپاه عشق در پی است
شرار و شور کارساز با وی است
دریچه های قلب باز کن
سرود شب شکاف آن ز چار سوی این جهان
کنون به گوش می رسد
من این سرود ناشنیده را
به خون خود سروده ام
نبود و بود برزگر را چه باک
اگر بر آید از زمین
هر آنچه او به سالیان
فشانده یا نشانده است
وطن!وطن!
تو سبز جاودان بمان که من
پرنده ای مهاجرم که از فراز باغ با صفای تو
به دور دست مه گرفته پر گشوده ام
(( میعاد ))
پاسخحذفای خاک زرخیز وطن،آزاد دانم می شوی
با بغض مانده در گلو،فریاد دانم می شوی
درخشکسال خفتگی،بذری تو، بذر زندگی!
فرصت مده خاشاک را! آباد دانم می شوی
یاسای چنگیزان بهل، بنیاد کــُن قانون دل
بنیان کــَن ِ خونین ترین بیداد دانم می شوی
***
ای نطفه ات از عاشقی،آیینه وش چون صادقی
با آرش ِ اسطوره ها، همزاد دانم می شوی
سربر کشی گرجانفشان، شیرین شود کام جهان
با تیشه ی شوریدگی، فرهاد دانم می شوی
یادی کن از خورشیدیان، گل های سرخ خاوران
با بوسه ای بر خاکشان،دلشاد دانم می شوی
رغم افول غنچه بین،آبستن است از نو زمین
پیک بلند آوای این میلاد دانم می شوی
میعاد اگر با ژاله ها، باشد،به دشت لاله ها،
در سایه ات ایمن ترین میعاد دانم می شوی
تا هست جانی در قفس،باید کلونش کــَند و بس
درکارزارت یک نفس،پولاد دانم می شوی
***
امداد از غایب مجو،با چشم دل بیننده شو
اعجاز کن چونان ندا،امداد دانم می شوی
افسانه ها را باز کن،از رستمان آغاز کن
عصیان خود آواز کن، آزاد دانم می شوی...
آباد دانم می شوی...
ویدا فرهودی - پاریس
دی ماه ١۳۸۸
خسروا گوی فلک در خم چوگان تو باد / ساحت کون و مکان عرصه میدان تو باد / زلف خاتون ظفر شیفته پرچم تست / دیده فتح ابد عاشق جولان تو باد / ایکه انشا عطارد صفت شوکت تست / عقل کل چاکر طغراکش دیوان تو باد / طیره جلوه طوبی قد چون سرو تو شد / غیرت خلد برین ساحت بستان تو باد / نه به تنها حیوانات و نباتات و جماد / هرچه در عالم امر است بفرمان تو باد
پاسخحذفدیدی که چه کرد ان یگانه / برساخت پریر یک بهانه / ما را و ترا کجا فرستاد / او ماند و دو سه پری خانه / ما را بفریفت ما چه باشیم / با ان حرکات ساحرانه / ان سلسله کو بدست دارد / بر بندد گردن زمانه / از سنگ برون کشید مکری / شاباش زهی شکر فسانه / بست او گرهی میان ابرو / گم گشت خرد از این میانه / بر درگه اوست دل چو مسمار / بردوخته خویش بر ستانه / بر مرکب مملکت سوار اوست / در دست وی است تازیانه / گر او کمر کهی بگیرد / که را چو کهی کند کشانه / خود ان که قاف همچو سیمرغ / کردست بکویش اشیانه / از شرم عقیق درفشانش / درها بگداخت دانه دانه / بادی که ز عشق اوست در تن / ساکن نشود به رازیانه / عشاق مذکرند وین خلق / درمانده اند در مثانه / ساقی در ده قدح که ماییم / مخمور ز باده شبانه / ابی بر زن که اتش دل / بر چرخ همی زند زبانه / در دست همیشه مصحفم بود / وز عشق گرفته ام چغانه / اندر دهنی که بود تسبیح / شعرست و دوبیتی و ترانه / بس صومعه ها که سیل بر بود / چه سیل که بحر بی کرانه / هشیار ز من فسانه ناید / مانند رباب بی کمانه / مستم کن و بر پران چو تیرم / بشنو قصص بنی کنانه / چون مست بود ز باده حق / شهباز شود کمین سمانه / بی خویش گذر کند ز دیوار / بر روی هوا شود روانه / با خویش ز حق شوند و بی خویش / می ها بکشند عاشقانه / دیدم که لبش شراب نوشد / کی دید ز لب می مغانه / وانگاه چی می می خدایی / نه از خنب فلان و یا فلانه / ماهی ز کنار چرخ درتافت / گم گشت دلم ازین میانه / این طرفه که شخص بی دل و جان / چون چنگ کند همی فغانه / مشنو غم عشق را ز هشیار / کو سرد لبست و سرد چانه / هرگز دیدی تو یا کسی دید / یخدان ز اتش دهد نشانه / دم درکش و فضل و فن رها کن / با باز چه فن زند سمانه
پاسخحذف( مولانا )
سلام امیدوارم حالتان خوب باشد .
پاسخحذفبگو به ایران !
پاسخحذفوطن: پرنده ی پر در خون!
وطن: شکفته گل در خون!
وطن: فلات شهید و شمع!
وطن: پا تا به سر خون !
وطن: ترانه ی زندانی!
وطن: قصیده ی ویرانی!
ستاره ها اعدامیان ظلمت
به خاک اگر چه می ریزند!
سحر دوباره بر می خیزند!
بخوان که دوباره بخواند
این عشیره ی زندانی
گل سرود شکستن را!
بگو که به خون بسراید
این قبیله ی قربانی
حرف آخر رستن را!
با دژخیمان اگر شکنجه
اگر بند است و شلاق و خنجر
اگر مسلسل و انگشتر
با ما تبار فدایی!
با ما غرور رهایی!
به نام آهن و گندم!
اینک! ترانه ی آزادی!
اینک! سرودن مردم!
امروز ما
امروز فریاد!
فردای ما
روز بزرگ میعاد!
بگو که دوباره می خوانم
با تمامی یارانم
گل سرود شکستن را!
بگو! بگو که به خون می سرایم
دوباره با دل و جانم
حرف آخر رستن را!
بگو به ایران!
بگو به ایران!
«ایرج جنتی عطایی»
امیدوارم حالتان خوب باشد .
پاسخحذفخوشحالم که حالتان خوبست چون واقعا نگران شده بودم . همیشه موفق باشید .
پاسخحذفبا عرض پوزش چون این شعر طولانیست یک جا ان را قبول نمی کند به همین دلیل بصورت قسمت قسمت می فرستم :
پاسخحذفقسمت اول
ارش کمانگیر ( سیاوش کسرایی )
برف میبارد؛ برف میبارد به روی خار و خاراسنگ. کوهها خاموش، درهها دلتنگ، راهها چشم انتظار کاروانی با صدای زنگ... بر نمیشد گر ز بام کلبهها دودی، یا که سوسوی چراغی گر پیامی مان نمیآورد، ردِّ پاها گر نمیافتاد روی جادهها لغزان، ما چه میکردیم در کولاک دل آشفتهٔ دم سرد؟ آنک، آنک کلبهای روشن، روی تپه، روبه روی من...
در گشودندم. مهربانیها نمودندم. زود دانستم، که دور از داستان خشم برف و سوز، در کنار شعلهٔ آتش، قصه میگوید برای بچههای خود عمو نوروز، «... گفته بودم زندگی زیباست. گفته و ناگفته، ای بس نکتهها کاینجاست. آسمان باز؛ آفتاب زر؛ باغهای گل؛ دشتهای بی در و پیکر؛
سر برون آوردن گل از درون برف؛ تاب نرم رقص ماهی در بلور آب؛ بوی عطر خاک باران خورده در کهسار؛ خواب گندم زارها در چشمهٔ مهتاب؛ آمدن، رفتن، دویدن؛ عشق ورزیدن؛ در غم انسان نشستن؛ پا به پای شادمانیهای مردم پای کوبیدن؛
قسمت دوم
پاسخحذفکار کردن، کار کردن؛ آرمیدن؛ چشم انداز بیابانهای خشک و تشنه را دیدن؛ جرعههایی از سبوی تازه آبِ پاک نوشیدن؛
گوسفندان را سحرگاهان به سوی کوه راندن؛ هم نفس با بلبلان کوهی آواره خواندن؛ در تله افتاده آهوبچگان را شیردادن و رهانیدن؛ نیم روز خستگی را در پناه دره ماندن؛
گاه گاهی، زیرِ سقفِ این سفالین بامهای مه گرفته، قصههای درهم غم را ز نم نمهای بارانها شنیدن؛ بی تکان گهوارهٔ رنگین کمان را در کنار بام دیدن؛
یا، شب برفی، پیشِ آتشها نشستن، دل به رؤیاهای دامن گیر و گرمِ شعله بستن...
آری، آری، زندگی زیباست. زندگی آتش گهی دیرنده پابرجاست. گر بیفروزیش، رقص شعله اش در هر کران پیداست. ورنه، خاموش است و خاموشی گناه ماست.»
پیرمرد، آرام و با لبخند، کندهای در کورهٔ افسرده جان افکند. چشم هایش در سیاهیهای کومه جست وجو میکرد؛ زیر لب آهسته با خود گفت وگو میکرد:
«زندگی را شعله باید برفروزنده؛ شعلهها را هیمه سوزنده. جنگلی هستی تو، ای انسان!
قسمت سوم :
پاسخحذفجنگل، ای روییده آزاده، بی دریغ افکنده روی کوهها دامان، آشیانها بر سرانگشتان تو جاوید، چشمهها در سایبانهای تو جوشنده، آفتاب و باد و باران بر سرت افشان، جان تو خدمت گرِ آتش... سربلند و سبز باش، ای جنگلِ انسان!
«زندگانی شعله میخواهد»، صدا سرداد عمو نوروز، شعلهها را هیمه باید روشنی افروز. کودکانم، داستان ما ز آرش بود. او به جان خدمت گزار باغ آتش بود.
روزگاری بود؛ روزگار تلخ و تاری بود. بخت ما چون روی بد خواهان ما تیره. دشمنان برجان ما چیره. شهرِ سیلی خورده هذیان داشت؛ بر زبان بس داستانهای پریشان داشت. زندگی سرد و سیه چون سنگ؛ روزِ بدنامی، روزگار ننگ. غیرت اندر بندهای بندگی پیچان؛ عشق در بیماری دل مردگی بی جان.
فصلها فصلِ زمستان شد، صحنهٔ گلگشتها گم شد، نشستن در شبستان در شبستانهای خاموشی، می تراوید از گلِ اندیشهها عطر فراموشی.
ترس بود و بالهای مرگ؛ کس نمیجنبید، چون بر شاخه برگ از برگ. سنگر آزادگان خاموش؛ خیمه گاه دشمنان پرجوش.
مرزهای مُلک، همچو سرحدّات دامن گستراندیشه، بی سامان. برجهای شهر، همچو باروهای دل، بشکسته و ویران. دشمنان بگذشته از سرحدّ و از باور... هیچ سینه کینهای در بر نمیاندوخت. هیچ دل مهری نمیورزید. هیچ کس دستی به سوی کس نمیآورد. هیچ کس در روی دیگر کس نمیخندید.
باغهای آرزو بی برگ؛ آسمان اشکها پربار. گرم رو آزادگان در بند؛ روسپی نامردمان در کار...
قسمت چهارم :
پاسخحذفانجمنها کرد دشمن؛ رایزنها گردِ هم آورد دشمن؛ تا به تدبیری که در ناپاک دل دارند، هم به دست ما شکستِ ما براندیشند. نازک اندیشان شان، بی شرم،- که مباداشان دگر روزِ بهی در چشم،- یافتند آخر فسونی را که میجستند... چشمها با وحشتی در چشم خانه هر طرف را جست وجو میکرد؛ وین خبر را هر دهانی زیرِ گوشی بازگو میکرد.
«آخرین فرمان، آخرین تحقیر... مرز را پروازِ تیری میدهد سامان! گر به نزدیکی فرود آید، خانه هامان تنگ، آرزومان کور... ور بپرّد دور، تا کجا؟ ... تا چند؟ ... آه! ... کو بازوی پولادین و کو سرپنجهٔ ایمان؟»
هر دهانی این خبر را بازگو میکرد؛ چشم ها،بی گفت و گویی، هر طرف را جست و جو میکرد.»
پیرمرد، اندوهگین، دستی به دیگر دست میسایید. از میان درههای دور، گرگی خسته مینالید. برف روی برف میبارید. باد بالش را به پشتِ شیشه میمالید.
«صبح میآمد – پیرمرد آرام کرد آغاز، - پیشِ روی لشکر دشمن سپاهِ دوست؛ دشت نه، دریایی از سرباز...
قسمت پنجم :
پاسخحذفآسمان الماسِ اخترهای خود را داده بود از دست بی نفس میشد سیاهی در دهان صبح؛ باد پر میریخت روی دشت باز دامن البرز.
لشکر ایرانیان در اضطرابی سخت دردآور، دو دو و سه سه به پچ پچ گرد یکدیگر؛ کودکان بر بام، دختران بنشسته بر روزن، مادران غمگین کنارِ در.
کم کمَک در اوج آمد پچ پچ خفته. خلق، چون بحری برآشفته، به جوش آمد؛ خروشان شد؛ به موج افتاد؛ برش بگرفت و مردی چون صدف از سینه بیرون داد.
«منم آرش، - چنین آغاز کرد آن مرد با دشمن؛ - منم آرش، سپاهی مردی آزاده، به تنها تیر ترکش آزمون تلختان را اینک آماده.
مجوییدم نسب، - فرزند رنج و کار؛ گریزان چون شهاب از شب، چو صبح آمادهٔ دیدار.
مبارک باد آن جامه که اندر رزم پوشندش؛ گوارا باد آن باده که اندر فتح نوشندش. شما را باده و جامه گوارا و مبارک باد! دلم را در میان دست میگیرم و میافشارمش در چنگ، - دل، این جام پر از کینِ پر از خون را؛ دل، این بی تاب خشم آهنگ...
قسمت ششم :
پاسخحذفکه تا نوشم به نامِ فتح تان در بزم؛ که تا کوبم به جام قلب تان در رزم! که جامِ کینه از سنگ است. به بزم ما و رزم ما، سبو و سنگ را جنگ است.
درین پیکار، در این کار، دل خلقی است درمشتم، امید مردمی خاموش هم پشتم.
کمان کهکشان در دست، کمان داری کمان گیرم. شهاب تیزرو تیرم؛ ستیغ سربلند کوه مأوایم؛ به چشم آفتاب تازه رس جایم. مرا تیر است آتش پر؛ مرا باد است فرمان بر.
ولیکن چاره را امروز زور و پهلوانی نیست. رهایی با تن پولاد و نیروی جوانی نیست. در این میدان، بر این پیکان هستی سوز سامان ساز، پری از جان بباید تا فرو ننشیند از پرواز.»
پس آن گه سر به سوی آسمان برکرد، به آهنگی دگر گفتار دیگر کرد:
«درود، ای واپسین صبح، ای سحر بدرود! که با آرش تو را این آخرین دیدار خواهد بود. به صبح راستین سوگند! به پنهان آفتاب مهربار پاک بین سوگند! که آرش جان خود در تیر خواهد کرد، پس آنگه بی درنگی خواهدش افکند.
زمین میداند این را، آسمانها نیز، که تن بی عیب و جان پاک است. نه نیرنگی به کار من، نه افسونی؛ نه ترسی در سرم، نه در دلم باک است.»
قسمت هفتم :
پاسخحذفدرنگ آورد و یک دم شد به لب خاموش. نفس در سینهها بی تاب میزد جوش.
«ز پیشم مرگ، نقابی سهمگین بر چهره، میآید. به هر گام هراس افکن، مرا با دیدهٔ خون بار میپاید. به بال کرکسان گرد سرم پرواز میگیرد، به راهم مینشیند، راه میبندد؛ به رویم سرد میخندد؛ به کوه و دره میریزد طنین زهرخندش را، و بازش باز میگیرد.
دلم از مرگ بی زار است؛ که مرگ اهرمن خو آدمی خوار است. ولی، آن دم که ز اندوهان روانِ زندگی تار است؛ ولی، آن دم که نیکی و بدی را گاه پیکار است؛ فرو رفتن به کام مرگ شیرین است. همان بایستهٔ آزادگی این است.
هزاران چشم گویا و لب خاموش مرا پیک امید خویش میداند. هزاران دست لرزان و دل پرجوش گهی میگیردم، گه پیش میراند.
پیش میآیم.
دل و جان را به زیورهای انسانی میآرایم. به نیرویی که دارد زندگی در چشم و در لبخند، نقاب از چهرهٔ ترس آفرین مرگ خواهم کند.»
قسمت هشتم :
پاسخحذفنیایش را، دو زانو بر زمین بنهاد. به سوی قلهها دستان ز هم بگشاد؛ «برآ، ای آفتاب، ای توشهٔ امّید! برآ، ای خوشهٔ خورشید! تو جوشان چشمه ای، من تشنهای بی تاب. برآ، سرریز کن، تا جان شود سیراب. چو پا در کام مرگی تندخو دارم، چو در دل جنگ با اهریمنی پرخاش جو دارم، به موج روشنایی شست و شو خواهم؛ ز گل برگ تو، ای زرینه گل، من رنگ و بو خواهم.
شما، ای قلههای سرکش خاموش، که پیشانی به تندرهای سهم انگیز میسایید، که بر ایوان شب دارید چشم انداز رؤیایی، که سیمین پایههای روز زرین را به روی شانه میکوبید، که ابر آتشین را در پناه خویش میگیرید؛ غرور و سربلندی هم شما را باد! امیدم را برافرازید، چو پرچمها که از باد سحرگاهان به سر دارید. غرورم را نگه دارید، به سان آن پلنگانی که در کوه و کمر دارید.»
زمین خاموش بود و آسمان خاموش. تو گویی این جهان را بود با گفتار آرش گوش. به یال کوهها لغزید کم کم پنجهٔ خورشید. هزاران نیزهٔ زرّین به چشم آسمان پاشید. نظر افکند آرش سوی شهر، آرام. کودکان بر بام؛ دختران بنشسته بر روزن؛ مادران غمگین کنار در؛ مردها در راه. سرود بی کلامی، با غمی جان کاه، ز چشمان بر همی شد با نسیم صبح دم هم راه. کدامین نغمه میریزد، کدام آهنگ آیا میتواند ساخت، طنین گامهای استواری را که سوی نیستی مردانه میرفتند؟ طنین گامهایی را که آگاهانه میرفتند؟
قسمت نهم :
پاسخحذفدشمنانش، در سکوتی ریشخند آمیز، راه وا کردند. کودکان از بامها او را صدا کردند، مادران او را دعا کردند. پیرمردان چشم گرداندند. دختران، بفشرده گردن بندها در مشت، همرهِ او قدرت عشق و وفا کردند. آرش، امّا همچنان خاموش، از شکاف دامن البرز بالا رفت. وز پی او، پردههای اشک پی در پی فرود آمد.»
بست یک دم چشم هایش را عمو نوروز، خنده بر لب، غرقه در رؤیا. کودکان، با دیدگان خسته و پی جو، در شگفت از پهلوانی ها. شعلههای کوره در پرواز، باد در غوغا.
شام گاهان،
راه جویانی که میجستند آرش را به روی قله ها، پی گیر، بازگردیدند، بی نشان از پیکر آرش، با کمان و ترکشی بی تیر. آری، آری، جان خود در تیر کرد آرش. کار صدها صد هزاران تیغهٔ شمشیر کرد آرش.
تیر آرش را سوارانی که میراندند بر جیحون، به دیگر نیم روزی از پی آن روز، نشسته بر تناور ساق گردویی فرو دیدند. و آنجا را، از آن پس، مرزِ ایران شهر و توران بازنامیدند.
قسمت دهم :
پاسخحذفآفتاب، در گریز بی شتاب خویش، سالها بر بام دنیا پا کشان سر زد.
ماهتاب، بی نصیب از شبروی هایش، همه خاموش، در دل هر کوی و هر برزن، سر به هر ایوان و هر در زد. آفتاب و ماه را درگشت سالها بگذشت. سالها و باز، درتمام پهنهٔ البرز، وین سراسر قلهٔ مغموم و خاموشی که میبینید، وندرون درههای برف آلودی که میدانید، رهگذرهایی که شب در راه میمانند نام آرش را پیاپی در دل کهسار میخوانند، و نیاز خویش میخواهند.
با دهان سنگهای کوه آرش میدهد پاسخ. می کندشان از فراز و از نشیب جادهها آگاه؛ می دهد امید، می نماید راه.»
در برون کلبه میبارد. برف میبارد به روی خار و خاراسنگ. کوهها خاموش، درهها دل تنگ. راهها چشم انتظار کاروانی با صدای زنگ...
کودکان دیری است در خوابند، در خواب است عمو نوروز. می گذارم کندهای هیزم در آتش دان. شعله بالا میرود پرسوز...
(( جاده منتخب ))
پاسخحذفدو جاده در جنگلی زردفام از همدیگر جدا می شدند
و متاسفانه من قادر نبودم هر دویشان را دنبال کنم
پس برای انتخاب یکی مدتی طولانی ایستادم
و به امتداد ان تا جایی که چشمم کار می کرد نظر انداختم
تا جایی که در زیر بوته های جنگلی پیچ می خورد و از نظر محو می شد
سپس دیگری را برگزیدم برای وضوح و زیبایی اش
و شاید به خاطر ادعای بهترش
چون انجا علفزار بود و رهگذر می طلبید
گو این که هردو رهگذران زیادی داشتند
و حقیقتا به یک اندازه لگدمال شده بودند
و هردوی انها ان روز صبح مانند هم ارمیده بودند .
با برگ هایی که هنوز جای هیچ ردپایی بر انها نیفتاده بود .
اه من اولی را به روز دیگری موکول کردم !
می دانستم که هر راهی به راهی دیگر می رسد و این ادامه می یابد ...
پس شک داشتم که هرگز فرصت برگشت یابم
پس جایی سال ها و سال ها بعد
این جمله را با اهی ارامش بخش خواهم گفت :
دو جاده در جنگلی از هم جدا می شدند و من -
ان را که مسافر کمتری عبور کرده بود برگزیدم
و همین تمام دگرگونی های زندگیم را موجب شد .
( رابرت فراست - 1916 )
در جهان روشنایی هایی وجود دارد که در عمیق ترین ظلمات نهانند/مهاتما گاندی
پاسخحذفمی خواستم مطلبی ننویسم اما نمی شود . اخر وقتی می بینی همکلاسی قدیمی تو کارگر شده و تو را که از دبستان با هم بودید به اسم فامیل صدا می زند مگر می توانی ارام بگیری و هیچی نگویی . نمی توانم ساکت بنشینم وقتی می بینم که چگونه هم سن و سالهایم نابود می شوند مگر می شود ارام بود ؟
پاسخحذفاین وضعیت کشورم است کشوری که در ان زاده شدم و تمام عمرم را در ان گذراندم . کشور نابود شده و فقط اسمی از ان باقیمانده که گویا این حکومت می خواهد این اسم هم نباشد که اینگونه کشوررا در سراشیبی سقوط پیش می برد . چوب حراج به اموال و منابع کشور زده و دار و ندار کشور را به بیگانه تقدیم کرده است و ته مانده ثروت ملی را هم خودش غارت می کند و به خاطر انکه این غارت را ادامه دهد اینچنین مردم را به خاک و خون می کشد .
اما این حکومت باید بداند که به پایان راه رسیده و باید مسند قدرت را رها کند . امیدوارم که کشورم به ابادی و ازادی برسد . ایا این امید و ارزو تحقق می یابد ؟!!!
باسلام . امیدوارم حالتان خوب باشد . سایت اوای ازاد را احتمالا می شناسید اما من برای شما ادرسش را می نویسم : http://www.avayeazad.com/farsi.htm . با ارزوی موفقیت و سلامتی .
پاسخحذف(( شبانه )) ( سروده : احمد شاملو )
پاسخحذفزیبا ترین تماشاست
وقتی
شبانه
بادها
از شش جهت به سوی تو می ایند،
و از شکوهمندی یاس انگیزش
پرواز ِشامگاهی ِدرناها را
پنداری
یکسر به سوی ماه است.
***
زنگار خورده باشد بی حاصل
هر چند
از دیر باز
آن چنگ تیز پاسخ ِ احساس
در قعر جان ِ تو، ـ
پرواز شامگاهی درناها
و باز گشت بادها
در گور خاطر تو
غباری
از سنگی می روبد،
چیزنهفته ئی ت می آموزد:
چیزی که ای بسا می دانسته ئی،
چیزی که
بی گمان
به زمانهای دور دست
می دانسته ئی
این نظر توسط نویسنده حذف شده است.
پاسخحذفاین نظر توسط نویسنده حذف شده است.
پاسخحذفاین نظر توسط نویسنده حذف شده است.
پاسخحذفاین نظر توسط نویسنده حذف شده است.
پاسخحذفاین نظر توسط نویسنده حذف شده است.
پاسخحذفاین نظر توسط نویسنده حذف شده است.
پاسخحذفاین نظر توسط نویسنده حذف شده است.
پاسخحذفاین نظر توسط نویسنده حذف شده است.
پاسخحذفاین نظر توسط نویسنده حذف شده است.
پاسخحذفسلام عید شما مبارک . امیدوارم سال خوبی داشته باشید .
پاسخحذفالا ای طوطی گویای اسرار / مبادا خالیت شکر زمنقار / سرت سبز و دلت خوش باد جاوید / که خوش نقشی نمودی از خط یار / سخن سربسته گفتی با حریفان / خدا را زین معما پرده بردار / به روی ما زن از ساغر گلابی / که خواب الوده ایم ای بخت بیدار / چه ره بود این که زد در پرده مطرب / که می رقصند باهم مست و هشیار / از ان افیون که ساقی در می افکند / حریفان را نه سر ماند نه دستار / سکندر را نمی بخشند ابی / بزور و زر میسرنیست این کار / بیا و حال اهل درد بشنو / به لفظ اندک و معنی بسیار / بت چینی عدوی دین و دلهاست / خداوندا دل و دینم نگه دار / به مستوران مگو اسرار مستی / حدیث جان مگو با نقش دیوار / به یمن دولت منصور شاهی / علم شد حافظ اندر نظم اشعار / خداوندی بجای بندگان کرد / خداوندا ز افاتش نگه دار
این نظر توسط نویسنده حذف شده است.
پاسخحذفاین نظر توسط نویسنده حذف شده است.
پاسخحذفاین نظر توسط نویسنده حذف شده است.
پاسخحذفاین نظر توسط نویسنده حذف شده است.
پاسخحذفاین نظر توسط نویسنده حذف شده است.
پاسخحذف