۱۳۸۸ آذر ۲۲, یکشنبه



صبح امروز به تعداد قطراتی که از دل ابرها فرو می ریخت دوستت داشتم!

امروز صبح، قدر وسعت آسمان غوطه ور بودم در شعف..


تو همه چیز را همیشه یادت هست مبارز؛

لبخند صبحگاه مرا هم بی شک..! اندوه امشبم را نیز به یقین..!!


امشب به تعداد قطراتی که زمین نوشید می ستایمت!

امشب، .. به تعداد قطرات بارانی که زمین از ابتدای حیات نوشیده، می سرایمت...

۱۳۸۸ آبان ۵, سه‌شنبه






کبوترک،

سپیدبال گم شده به رنگ شب، به نم نمک..
برادرم،

برادرک،

سبک شبیه شاپرک،

رها شبیه قاصدک،

چه آرمیده غافلی از این غمک؟!

کسی دگر به خنده ای، به خنده ات شبیه نیست!




فانوسک خاموشکم،

سوسوی دور چشمکم،

آوازه گلگون عشق،

بر سرزمین طفلکم!!


آسوده از ما شاد باش،

در بیکران آزاد باش..

در یاد ما آباد باش،

بر عزم ما آگاه باش؛



ما "عهد ملی" بسته ایم!

بت خانه ها بر بسته ایم.

آن پیچک نفرین هرز،

از ریشه ها بشکسته ایم.

۱۳۸۸ آبان ۱, جمعه

همانقدر کودکانه که این کلمات..!!


آغوش آبی آب
چشمای برکه بی تاب
یه قطره از شقایق
ماهی سرخ آفتاب

چتر طلای خورشید
سایه ماهو دزدید
تو سینه قلب بیدار
شوق سحرگاهو دید

مسافر سپیده
از دل ابر شنیده
که دولت سیاهی
به آخرش رسیده

یه جاده از بنفشه
می ریزه پای خورشید
جایی که شاخه نور
شرم زمینو می دید

۱۳۸۸ مهر ۲۷, دوشنبه

نهنگ دریاشکن بلعیده خواهد شد..

خانه دل ما به دریایی شهرت دارد!!
به اتراقگاه خورشید و خورشیدیان..
به گذرگاه ناوهای عشق..
به آغوش ناب برای بلم های آزادگی!!
که کدام نهنگ نااهل تاریخ، دریاشکنی کرد و درش بلعیده نشد؟؟؟!

۱۳۸۸ مهر ۱۶, پنجشنبه

"به آزادی بدهکارم" !!



غافلگیر سفر شدی..

غافلگیر تو شدیم!!



بی هوا چشم بستی بر ما..

چشم هم ببندیم بی هوای تو نمی شود!!



فوران آتشین سینه مادر تو بر شهر جاریست.

حافظه دیدگانمان به هر ثانیه تاریخ می گویند؛

وامانده از واژه های سرد..



در جستجوی جرعه ای از آزادگی تو، شهرپیمایی میکنم.


کابوس و رؤیا در هم آمیخته!


اما هیچ نگران این آتشکده مباش..!

که لبریز از شور است و تسلیم عشق..

که خواب تو بیداری ماست.



۱۳۸۸ مهر ۱۱, شنبه

آرزویی دارم..


آرزویی دارم.
در همین کوچه مرگ، متولد شده است.
روی یک شاخه سرما زده در فصل بهار،
توی دستان پر از خالی یک کودک خُرد،
روی گیسوی پریشان صنم ـ دختر درد،
توی چشم پسر دستفروش شبگرد.. .

آرزویی دارم،
قد علم کرده به پای دیوار.
پای دیوار بلند انکار،
که به یک وعده پوچین بهشت،
غیرت مادر گم کرده سحر را،
به جهنم سوزاند..

آرزویی دارم،
که بسان گل یاس،
روی دیوار و در مدرسه ها می پیچد،
تا صداقت را فریاد کند،
و شهامت را آزاد کند،
و به رسم خورشید،
سرزمینم را آباد کند.

آرزویی دارم ،
که به هر گوشه شهر،
پای هر پنجره ای بیدار است؛
« راه بر دادگه تیره دلان می بندد »
سوی هر رهگذری می خندد.
دل به دستان گره کرده زعشق می بندد؛
دختران و پسران
پسران و پسران
دختران و ایشان..

آرزویی دارم،
حک شده بر نفس یارانم.
می دمد بر سحر ایرانم.
رنگ صبح و نور است،
عشق در زمزمه های دور است،
جبهه ای از شور است،
دشمن دیو بد منفور است،
چشم دیو از تب عشقش کور است..

آرزویی دارم.
روی گیسوی شب انگار پدیدار شده..،
بر در خانه غربت، تب دیدار شده.
گرچه آواره ی آزاده ی در راه، ولی،
کشتی عشق و امید و فتح و ایثار شده.


آرزویی دارم..

۱۳۸۸ شهریور ۲۹, یکشنبه

تقدیم به خستگیهای مسافران سپیده..

خورشید و خاک، کوه و کویر و درخت و رود،
در هر کجای سینه ایران قدم نهی،
آواز عشق را،
ازسوی قلبهای به پرواز منتظر،
پیغام آورند.

بر یاوران و همسفران دلیر مهر،
از دورها سلام،
از عشق ها نوید.
بر نور بنگرید،
این هدیه ی شماست بر این دشت پر امید..
کز قصه شهامت دلهاتان،
بر لوح جاودانه تاریخ،
می آیدش پدید.
از دورها سلام،
از عشق ها نوید..

۱۳۸۸ شهریور ۱۶, دوشنبه

یکدم دل می خواهد دل به دریایی تو بسپارد ،
و بی دغدغه خویشتن را در امواج ابریشمی امید
و امنیت عضم پولادینت رها سازد.
بیا و محال مباش،
مثل امروز،
تا همیشه.
تو خود بذر عشق را در این ویرانه کاشته ای. جوانه اش را چاره ای نیست.
این هذیان بی امان در تب امیدش را گریزی نتوان.

می سوزاند و می پروراند،
ورنگینه گلبرگهایت را در سیاه و سپید آوندهایم می خروشاند.
سوختن را می شناسی؟
اینگونه سوختن را می شناسی؟
تمام امیدم را در کناره های راه بازگشت تو ، گلکاری خواهم کرد.

۱۳۸۸ شهریور ۱۲, پنجشنبه

بشارت به خورشید بهار..

بیدار شو خواهرم، برادرم،

نگاه کن این سپیده از آن ماست. ببین که این خورشید نونهال ، در دیرینه ترین شبان سیاه
سرزمینمان جوانه کرده است. برخیز تا ضیافت میلادش را برپا کنیم.


بیدار شو مادرم، فرزندم،

این طلوع قصه ای نا شنیده است بر قله های تاریخ این خاک پاک. قصه ای که نوید
به شکفتن تو می دهد، به شکفتن ما..
قصه ای که از قامت چون کوه و مشت های افراشته پدران داغدیده بر بالین شقایق
در خون خفته شان حکایت می کند..
و از فوران آتشفشان سینه مادران داغدیده بر پیکر لاله هایشان می سراید..



بیدار شو همسرم، ای دوست،

این حصار مردابگونه را بر خروش ما استقامتی نیست.
بیا جاری شویم و بشوییم سنگریزه های آلوده به زهر این خاک را که بر
پای برهنه کودکانمان، نسلها زخم نشاندند.



بیدار شو هموطن، همپای رزم، یاور دلاور صفهای شهامت،

بازوان خسته ات را در بازوانم گره بزن تا لبخند زنان زنجیر اندوه بر پای ـ
دیو کاخ نشین بیافکنیم . برخیز تا ــ خشم دیرینه را از آشیان به خیابان بریزیم
و خورشید وار بر پیکر جنگل سیاه نیزه نور فرود آوریم.



بیدار شو،

و آیینه ام شو،

تا در چشمهای تو بنگرم، و بشکفم به هزار، که او بشارت به خورشید بهار می دهد..