۱۳۸۸ شهریور ۱۲, پنجشنبه

بشارت به خورشید بهار..

بیدار شو خواهرم، برادرم،

نگاه کن این سپیده از آن ماست. ببین که این خورشید نونهال ، در دیرینه ترین شبان سیاه
سرزمینمان جوانه کرده است. برخیز تا ضیافت میلادش را برپا کنیم.


بیدار شو مادرم، فرزندم،

این طلوع قصه ای نا شنیده است بر قله های تاریخ این خاک پاک. قصه ای که نوید
به شکفتن تو می دهد، به شکفتن ما..
قصه ای که از قامت چون کوه و مشت های افراشته پدران داغدیده بر بالین شقایق
در خون خفته شان حکایت می کند..
و از فوران آتشفشان سینه مادران داغدیده بر پیکر لاله هایشان می سراید..



بیدار شو همسرم، ای دوست،

این حصار مردابگونه را بر خروش ما استقامتی نیست.
بیا جاری شویم و بشوییم سنگریزه های آلوده به زهر این خاک را که بر
پای برهنه کودکانمان، نسلها زخم نشاندند.



بیدار شو هموطن، همپای رزم، یاور دلاور صفهای شهامت،

بازوان خسته ات را در بازوانم گره بزن تا لبخند زنان زنجیر اندوه بر پای ـ
دیو کاخ نشین بیافکنیم . برخیز تا ــ خشم دیرینه را از آشیان به خیابان بریزیم
و خورشید وار بر پیکر جنگل سیاه نیزه نور فرود آوریم.



بیدار شو،

و آیینه ام شو،

تا در چشمهای تو بنگرم، و بشکفم به هزار، که او بشارت به خورشید بهار می دهد..

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر